ای اِم اُو EMO

یک فنجان اطلاعات عمومی مفید و نکته های جالب با قند داستان

۸۶ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۳ ثبت شده است

قلبم افتاده ان طرف دیوار

دنیا دیوارهای بلند دارد و درهای بسته که دور تا دور زندگی را گرفته ­اند.نمی ­شود از دیوارهای دنیا بالا رفت. نمی­ شود سرک کشید و آن طرفش را دید.

اما همیشه نسیمی از آن طرف دیوار کنجکاوی آدم را قلقلک می ­دهد.کاش این دیوارها پنجره داشت و کاش می ­شد گاهی به آن طرف نگاه کرد. شاید هم

پنجره ­ای هست و من نمی ­بینم. شاید هم پنجره­ اش زیادی بالاست و قد من نمی ­رسد.با این دیوارها چه می ­شود کرد؟می ­شود از دیوارها فاصله گرفت و قاطی زندگی شد و می­ شود اصلاً فراموش کرد که دیواری هست و شاید می شود تیشه ­ای برداشت و کند و کند. شاید دریچه ­ای،شاید شکافی، شاید روزنی.

همیشه دلم می ­خواست روی این دیوار سوراخی درست کنم. حتی به قدر یک سر سوزن، برای رد شدن نور، برای عبور عطر و نسیم. برای ...، بگذریم.

گاهی ساعت ­ها پشت این دیوار می ­نشینم و گوشم را می­ چسبانم به آن و فکر می ­کنم؛ اگر همه چیز ساکت باشد، می ­توانم صدای باریدن روشنایی را از آن طرف بشنوم. اما هیچ وقت، همه چیز ساکت نیست و همیشه چیزی هست که صدای روشنایی را خط خطی کند. دیوارهای دنیا بلند است و من گاهی دلم را پرت می ­کنم آن طرف دیوار.

مثل بچه ­ی بازیگوشی که توپ کوچکش را از سر شیطنت به خانه ­ی همسایه می ­اندازد. به امید آن که شاید در آن خانه باز شود.گاهی دلم را پرت می­کنم آن طرف دیوار. آن طرف، حیاط خانه ­ی خداست. و آن وقت هی در می ­زنم، در می ­زنم و می گویم:

«دلم افتاده توی حیاط شما، می­شود دلم را پس بدهید...»

کسی جوابم را نمی ­دهد. کسی در را برایم باز نمی ­کند. اما همیشه، دستی دلم را می ­اندازد این طرف دیوار...

همین. و من این بازی را دوست دارم. همین که دلم پرت می­شود این طرف دیوار، همین که...من این بازی را ادامه می ­دهمو آن قدر دلم را پرت می ­کنم،و آن قدر دلم را پرت می ­کنم تا خسته شوند، تا دیگر دلم را پس ندهند. تا آن در را باز کنند و بگویند:

بیا خودت دلت را بردار و برو. آن وقت من می­ روم و دیگر هم برنمی ­گردم.

من این بازی را ادامه می ­دهم...

۱۷ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۸:۳۸ ۱۶ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
داریوش عزیزی

بنام کردگار

گر مال توانمند زحد بیـــــش نبــــود       در روی زمین فقیر و درویش نبود 

گر دست ستم بر سره محروم نبود       تا عرش خدا ناله ی مظلوم نبود

رشوه گر و دزد و ربا خوار نبـــــــــود       بی خانه و بی نوا و بیمار نبود

گر قانون خدا اگر که جاری میشـــد      کی روی زمین گریه و زاری میشد

گر هرکه به حق خویش قانع باشـد      دنیا چه بهشت بی موانع باشد

۱۷ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۸:۳۱ ۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
داریوش عزیزی

رنگ درمانی 5

اختلال در عملکرد دیافراگم
درمان مناسب: زرد
درمان جایگزین: سفید
طول مدت : تا حد نیاز

اختلال گفتار 
درمان مناسب: آبی
درمان جایگزین: فیروزه ای
طول مدت: ده دقیقه دوبار در روز
رنگ هایی که باید از ان ها پرهیز کرد: سفید
۱۷ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۸:۱۸ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
داریوش عزیزی

حقوق بشر5

ماده 7 حقوق بشر:

همگان در پیشگاه قانون یکسانندو حق دارند بدون هیچگونه تبعیضی از پشتیبانی قانون برخوردار شوند.همه حق دارند در برابر هرگونه تبعیضی که خلاف این اعلامیه باشدو نیز در برابر هرگونه تحریکی که به هدف چنین تبعیضی صورت گیرد از پشتیبانی یکسان قانون برخوردار شند

۱۷ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۸:۰۸ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
داریوش عزیزی

راز نان و نور

این همه گندم، این همه کشتزارهای طلایی، این همه خوشه در باد را که می خورد؟ آدم است، آدم است که می خورد
این همه گنج آویخته بر درخت، این همه ریشه در خاک را که می خورد؟ آدم است، آدم است که می خورد
این همه مرغ هوا و این همه ماهی دریا، این همه زنده بر زمین را که می خورد؟ آدم است ، آدم است که می خورد
هر روز و هر شب، هر شب و هر روز زنبیل ها و سفره ها پر می شود، اما آدم گرسنه است. آدم همیشه گرسنه است.
دست های میکائیل از رزق پر بود. از هزار خوراک و خوردنی. اما چشم های آدمی همیشه نگران بود. دست هایش خالی و دهانش باز
میکائیل به خدا گفت: خسته ام ، خسته ام از این آدم ها که هیچ وقت سیر نمی شوند. خدایا چقدر نان لازم است تا آدمی سیر شود؟ چقدر !
خداوند به میکائیل گفت: آنچه آدمی را سیر می کند نان نیست، نور است. تو مامور آن هستی که نان بیاوری. اما نور تنها نزد من است و تا هنگامی که آدمی به جای نور، نان می خورد گرسنه خواهد ماند.
***
میکائیل راز نان و نور را به فرشته ای گفت. و او نیز به فرشته ای دیگر. و هر فرشته به فرشته دیگری تا آنکه همه هفت آسمان این راز را دانستند. تنها آدم بود که نمی دانست. اما رازها سر می روند. پس راز نان و نور هم سر رفت. و آدمی سرانجام دانست که نور از نان بهتر است. پس در جستجوی نور برآمد. در جستجوی هر چراغ و هر فانوس و هر شمع.
اما آدم، همیشه شتاب می کند. برای خوردن نور هم شتاب کرد. و نفهمید نوری که آدمی را سیر می کند نه در فانوس است و نه در شمع. نه در ستاره و نه در ماه.
او ماه را خورد و ستار ها را یکی یکی بلعید. اما باز هم گرسنه بود.
**
خداوند به جبرئیل گفت: سفره ای پهن کن و بر آن کلمه و عشق و هدایت بگذار.
و گفت: هر کس بر سر این سفره بنشیند، سیر خواهد شد.
سفره خدا گسترده شد؛ از این سر جهان تا آن سوی هستی. اما آدم ها آمدند و رفتند. از وسط سفره گذشتند و بر کلمه و عشق و هدایت پا گذاشتند.
آدم ها گرسنه آمدند و گرسنه رفتند. اما گاهی، فقط گاهی کسی بر سر این سفره نشست و لقمه ای نور برداشت. و جهان از برکت همان لقمه روشن شد.
و گاهی ، فقط گاهی کسی تکه ای عشق برداشت و جهان از همان تکه عشق رونق گرفت.
و گاهی، فقط گاهی کسی جرعه ای از هدایت نوشید و هر که او را دید چنان سرمست شد که تا انتهای بهشت دوید.
***
سفره خدا پهن است اما دور آن هنوز هم چقدر خلوت است.
میکائیل نان قسمت می کند. آدم ها چنگ می زنند و نان ها را از او می ربایند.
میکائیل گریه می کند و می گوید: کاش می دانستید، کاش می دانستید که نور از نان بهتر است.

۱۶ ارديبهشت ۹۳ ، ۲۰:۱۳ ۱۱ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
داریوش عزیزی

حرف های بی جا

روزی ماهیگیری که تورش را رو یزمین پهن کرده بود ، روی ماسه ها جمجمه خشکی پیدا کرد. برای سرگرمی از جمجمه پرسید: چه کسی تو را به اینجا اورده است؟

و با کمال نا باوری جواب شنید : حرف!

میهیگیر هراسان به کاخ شاه در شهر رفت و ماجرا را برای شاه تعریف کرد. شاه با تعجب گفت: جمجمه ای که با خود حرف میزند؟ ایا تو مطمئنی؟

-بله با چشمان خودم دیدم.

شاه گفت :  به تو هشدار میدهم که اگر دروغ گفته باشی سرت از تنت جدا خواهم کرد.

پس شاه همراه افرادش به ساحل  رفت و مرد با کمال اطمینان به جمجمه گفت : چه کسی تو را به اینجا اورده است ؟ 

اما اینبار جمجمه سکوت کرد و جوابش را نداد. از این رو شاه شمشیرش را کشیدو سر از تن مرد جدا کرد 

پس از رفتن شاه جمجمه خطاب به سر تازه بریده شده گفت: چه کسی تو را اینجا نزدیک من اورده است ؟ سر که به اشتباه خود پی برده بود گفت:

حرف!

کمی بیندیشید:در اینجا زیاده گویی منجر به قطع سر می انجامد.در این داستان هم نمادی برای نسان دادن حرف بدون تفکر وجود داشت.

شما چه نتیجه ای میگیرید؟ چه وقت باید صحبت کرد و چه زمان سکوت؟

به نظر شما میتوان این داستان را به انچه از داستان سه صافی سقراط می اموزیم ربط داد؟


۱۶ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۹:۵۸ ۶ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
داریوش عزیزی

اسامی قدیمی کشور ها 5

ویتنام : آنام

هلند : ندرلند

هندوستان : بهارات 

یونان :هلاس

صربستان : یوگسلاوی

یمن : سبا-عدن-حضرموت

۱۶ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۹:۱۱ ۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
داریوش عزیزی

حقوق بشر 4

ماده ی 5 حقوق بشر:

هیچ کس را نباید مورد ظلم و شکنجه و رفتار کیفری و غیر انسانی یا تحقیر امیز قرار داد .

ماده ی 6 حقوق بشر:

هر کس حق دارد در هر کجا به عنوان شخص در پیشگاه قانون به رسمین شناخته شود.

۱۶ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۹:۰۸ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
داریوش عزیزی

رنگ درمانی 4

آلرژی ها
درمان مناسب : سبز 
درمان جایگزین : قهوه ای و زرد با هم 
طول مدت : نا محدود
رنگ هایی که باید از ان ها پرهیز کرد: زرشکی

اختلال تنفس 
درمان مناسب : سبز
درمان جایگزین : آبی
طول مدت : ده دقیقه در ساعت 
رنگ هایی که باید از ان ها پرهیز کرد: قهوه ای و سیاه

۱۶ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۹:۰۵ ۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
داریوش عزیزی

افسانه ها

رستم با ان زورش مرد
ارش با ان کمانش مرد
کوروش با ان سرزمینش مرد
داریوش با ان عظمتش مرد
ملا نصردین با ان کار هایش مرد
فردوسی با ان شعر هایش مرد
زرتشت با ان نیکی اش مرد
اما به واقعیت انان نمردند بلکه انان افسانه بودند و افسانه شدند و سرزمینی افسانه ای ساختند
من از اجداد و سرزمینی افسانه ایم پس بیایید با افتخار به افسانه ها بپیوندیم

۱۵ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۸:۱۱ ۱۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
داریوش عزیزی