ای اِم اُو EMO

یک فنجان اطلاعات عمومی مفید و نکته های جالب با قند داستان

۸۶ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۳ ثبت شده است

القاب برخی از کشور ها2

پرو : سرزمین اینکا ها

تبت : بام جهان

چاد : کشور دریاچه ها

چین : کشور آسمانی

ژاپن : آفتاب تابان

سوئد : کشور با سواد ها

زامبیا : رودزیای شمالی

سوئیس : هلوتیا (لاتین)

ساحل عاج : کشور فیلها

سریلانکا : گوشواره ی هندوستان

۲۲ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۸:۱۲ ۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
داریوش عزیزی

رنگ درمانی7

انواع ترس
درمان مناسب:سفید
درمان جایگزین : زرد،نقره ای
طول مدت: تا حد نیاز
رنگ هایی که باید از آن ها پرهیز کرد:سیاه

بی اشتهایی
درمان مناسب:سفید
درمان جایگزین : سبز
طول مدت:پیش از هر وعده ی غذایی
رنگ هایی که باید از آن ها پرهیز کرد: سیاه

۲۲ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۸:۰۸ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
داریوش عزیزی

لیلی تشنه تر شد

لیلی گفت: امانتی ات زیادی داغ است. زیادی تند است.
خاکستر لیلی هم دارد می سوزد، امانتی ات را پس می گیری؟
خدا گفت: خاکسترت را دوست دارم، خاکسترت را پس می گیرم.
لیلی گفت: کاش مادر می شدم، مجنون بچه اش را بغل می کرد.
خدا گفت: مادری بهانه عشق است، بهانه سوختن؛ تو بی بهانه عاشقی، تو بی بهانه می سوزی.
لیلی گفت: دلم زندگی می خواهد، ساده، بی تاب، بی تب.
خدا گفت: اما من تب و تابم، بی من می میری...
لیلی گفت: پایان قصه ام زیادی غم انگیز است، مرگ من، مرگ مجنون،
پایان قصه ام را عوض می کنی؟

خدا گفت: پایان قصه ات اشک است. اشک دریاست؛
دریا تشنگی است و من آبم، تشنگی و آب. پایانی از این قشنگتر بلدی؟
لیلی گریه کرد. لیلی تشنه تر شد.
خدا خندید.

۲۱ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۷:۵۴ ۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
داریوش عزیزی

حکایت اول جوانمرد

عالم هر بامداد که بیدار میشود در جستجوی علم است. میرود تا علمش را افزون کند.


زاهد هر بامداد که بلند میشود میرود به دنبال زهد. میرود تا زهدش را زیاد کند


اما جوانمرد هر بامداد که بر میخیزد در جستجوی عشق است. میرود تا دلی را شاد کند.

۲۱ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۷:۵۱ ۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
داریوش عزیزی

بهار که بیاید رفته ام

قصه‌ را که‌ می‌دانی؟ قصه‌ مرغان‌ و کوه‌ قاف‌ را، قصه‌ رفتن‌ و آن‌ هفت‌ وادی‌ صعب‌ را، قصه‌ سیمرغ‌ و آینه‌ را؟ قصه‌ نیست؛ حکایت‌ تقدیر است‌ که‌ بر پیشانی‌ام‌ نوشته‌اند. هزار سال‌ است‌ که‌ تقدیر را تأ‌خیر می‌کنم. اما چه‌ کنم‌ با هدهد، هدهدی‌ که‌ از عهد سلیمان‌ تا امروز هر بامداد صدایم‌ می‌زند؛ و من‌ همان‌ گنجشک‌ کوچک‌ عذرخواهم‌ که‌ هر روز بهانه‌ای‌ می‌آورد، بهانه‌های‌ کوچک‌ بی‌مقدار. تنم‌ نازک‌ است‌ و بال‌هایم‌ نحیف. من‌ از راه‌ سخت‌ و سنگ‌ و سنگلاخ‌ می‌ترسم. من‌ از گم‌ شدن، من‌ از تشنگی، من‌ از تاریک‌ و دور واهمه‌ دارم. گفتی‌ قرار است‌ بال‌هایمان‌ را توی‌ حوض‌ داغ‌ خورشید بشوییم؟ گفتی‌ که‌ این‌ تازه‌ اول‌ قصه‌ است؟ گفتی‌ که‌ بعد نوبت‌ معرفت‌ است‌ و توحید؟ گفتی‌ که‌ حیرت، بار درخت‌ توحید است؟ گفتی‌ بی‌ نیازی...؟ گفتی‌ که‌ فقر...؟ گفتی‌ که‌ آخرش‌ محو است‌ و عدم...؟ آی‌ هدهد! آی‌ هدهد! بایست؛ نه، من‌ طاقتش‌ را ندارم... بهار که‌ بیاید، دیگر رفته‌ام. بهار، بهانه‌ رفتن‌ است. حق‌ با هدهد است‌ که‌ می‌گفت: رفتن‌ زیباتر است، ماندن‌ شکوهی‌ ندارد؛ آن‌ هم‌ پشت‌ این‌ سنگریزه‌های‌ طلب. گیرم‌ که‌ ماندم‌ و باز بال‌بال‌ زدم، توی‌ خاک‌ و خاطره، توی‌ گذشته‌ و گل. گیرم‌ که‌ بالم‌ را هزار سال‌ دیگر هم‌ بسته‌ نگه‌ داشتم، بال‌های‌ بسته‌ اما طعم‌ اوج‌ را کی‌ خواهد چشید؟ می‌روم، باید رفت؛ در خون‌ تپیده‌ و پرپر. سیمرغ، مرغان‌ را در خون‌ تپیده‌ دوست‌تر دارد. هدهد بود که‌ این‌ را به‌ من‌ گفت.راستی، اگر دیگر نیامدم، یعنی‌ که‌ آتش‌ گرفته‌ام؛ یعنی‌ که‌ شعله‌ورم! یعنی‌ سوختم؛ یعنی‌ خاکسترم‌ را هم‌ باد برده‌ است.می‌روم‌ اما هر جا که‌ رسیدم، پری‌ به‌ یادگار برایت‌ خواهم‌ گذاشت. می‌دانم، این‌ کمترین‌ شرط‌ جوانمردی‌ است.بدرود، رفیق‌ روزهای‌بی‌قراری‌ام! قرارمان‌ اما در حوالی‌ قاف، پشت‌ آشیانه‌ سیمرغ، آنجا که‌ جز بال‌ و پر سوخته، نشانی‌ ندارد...

۲۱ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۷:۴۶ ۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
داریوش عزیزی

فرشته فراموش کرد

فرشته تصمیمش را گرفته بود. پیش خدا رفت و گفت:خدایا، می خواهم زمین را از نزدیک ببینم.

اجازه می خواهم و مهلتی کوتاه. دلم بی تاب تجربه ای زمینی است.

 
خداوند درخواست فرشته را پذیرفت.

فرشته گفت: تا بازگردم، بال هایم را اینجا می سپارم،

این بال ها در زمین چندان به کار من نمیآید.

 
خداوند بال های فرشته را روی پشته ای از بال های دیگر گذاشت و

گفت: بال هایت را به امانت نگاه می دارم، اما بترس که زمین اسیرت نکند

زیرا که خاک زمینم دامنگیر است.


فرشته گفت: بازمی گردم، حتماً بازمی گردم.


این قولی است که فرشته ای به خداوند می دهد.


فرشته به زمین آمد و از دیدن آن همه فرشته بی بال تعجب کرد.

او هر که را که میدید، به یاد می آورد. زیرا او را قبلاً در بهشت دیده بود.

اما نفهمید چرااین فرشته ها برای پس گرفتن بال هایشان به بهشت برنمی گردند.


روزها گذشت و با گذشت هر روز فرشته چیزی را از یاد برد.

و روزی رسید که فرشته دیگر چیزی از آن گذشته دور و زیبا به یاد نمی آورد

؛ نه بالش را و نه قولش را.


فرشته فراموش کرد. فرشته در زمین ماند. فرشته هرگز به بهشت برنگشت.

۲۱ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۷:۴۳ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱
داریوش عزیزی

لقب برخی از کشور های جهان 1

آرژانتین : سرزمین نقره


آفریقای مرکزی : اوبانکی شاری

اسپانیا : سرزمین ماتادور ها

استرالیا : کشور قاره ای

اتریش : سرزمین دانوب

امارات متحده ی عربی : ابوظبی

ایتالیا : کشور چکمه ای

ایسلند: سرزمین یخ های جاودانی

برزیل : سرزمین قهوه 

بحرین : مروارید خلیج
نقشه ی جهان
۲۱ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۷:۴۰ ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
داریوش عزیزی

رنگ درمانی6

اختلال های روانی
درمان ماسب: ترکیب سبز و آبی
درمان جایگزین:آبی روشن
طول مدت:نا محدود
رنگ هایی که باید از ان ها پرهیز کرد: قرمز

از دست رفتن آب بدن
درمان ماسب:زرد
درمان جایگزین: سفید
طول مدت: یک ساعت تمام
رنگ هایی که باید از ان ها پرهیز کرد:سیاه

اعتیاد به الکل
درمان ماسب: نارنجی
درمان جایگزین:فیروزه ای
طول مدت: سی دقیقه صبح به صبح
رنگ هایی که باید از ان ها پرهیز کرد:قرمز و آبی

اگزما
درمان ماسب:سبز
درمان جایگزین: آبی و زرد
طول مدت: نا محدود
رنگ هایی که باید از ان ها پرهیز کرد:قرمز و زرشکی
۲۱ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۷:۳۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
داریوش عزیزی

لیل خودش را به آتش کشید

خدا گفت : زمین سردش است . چه کسی میتواند زمین را گرم کند؟
لیلی گفت : من.
خدا شعله ای به او داد . لیلی شعله را توی سینه اش گذاشت.
سینه اش آتش گرفت . خدا لبخند زد . لیلی هم.
خدا گفت: شعله را خرج کن . زمینم را به آتش بکش .
لیلی خودش را به آتش کشید. خدا سوختنش را تماشا می کرد.
لیلی گر می گرفت.خدا حظ می کرد.
لیلی می ترسید.می ترسید آتشش تمام شود.
لیلی چیزی از خدا خواست.خدا اجابت کرد.
مجنون سر رسید.مجنون هیزم آتش لیلی شد.
آتش زبانه کشید.آتش ماند.زمین خدا گرم شد.
خدا گفت:اگر لیلی نبود، زمین من همیشه سردش بود

۲۰ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۷:۳۴ ۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
داریوش عزیزی

پیش از آخرین اذان

دلش مسجدی می خواست. با گنبدی فیروزه ای و مناره ای نه خیلی بلند و پیرمردی که هر صبح و هر ظهر و هر شب بر بالای آن اللّه اکبر بگوید.

دلش یک حوض کوچک لاجوردی می خواست. و شبستانی که گوشه گوشه اش مهر و تسبیح و چادر نماز است.

دلش هوای محله ای قدیمی را کرده بود. با پیرزن هایی ساده و مهربان که منتظر غروب اند و بی تاب حی الصلاة.

اما محله شان مسجد نداشت . . .

فرشته ها که خیال نازک و آرزوی قشنگش را می دیدند، به او گفتند: حالا که مسجدی نیست، خودت مسجدی بساز.

او خندید و گفت: چه محال زیبایی، اما من که چیزی ندارم. نه زمینی دارم و نه توانی و نه ساختن بلدم. فرشته ها گفتند:

این مسجد از جنس دیگر است. مصالحش را تو فراهم کن، ما مسجدت را می سازیم. اما او تنها آهی کشید.

و نمی دانست هر بار که آهی می کشد، هر بار که دعایی می کند، هر بار که خدا را زمزمه می کند، هر بار که قطره اشکی از گوشه چشمش می چکد، آجری بر آجری گذاشته می شود. آجرِ همان مسجدی که آرزویش را داشت.

و چنین شد که آرام آرام با کلمه، با ذکر، با عشق و با دعا، با راز و نیاز، با تکه های دل و پاره های روح، مسجدی بنا شد.

از نور و شعور. مسجدی که مناره اش دعایی بود و هر کاشی آبی اش، قطره اشکی. او مسجدی ساخت سیال وباشکوه و ناپیدا، چنان عشق. و هر جا که می رفت، مسجدش با او بود. پس خانه مسجدی شد و کوچه مسجدی شد و شهر مسجدی.

آدم ها همه معمارند. معمار مسجد خویش، نقشه این بنا را خدا کشیده است. مسجدت را بنا کن، پیش از آن که آخرین اذان را بگویند.

۲۰ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۷:۳۲ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
داریوش عزیزی