روزی ماهیگیری که تورش را رو یزمین پهن کرده بود ، روی ماسه ها جمجمه خشکی پیدا کرد. برای سرگرمی از جمجمه پرسید: چه کسی تو را به اینجا اورده است؟

و با کمال نا باوری جواب شنید : حرف!

میهیگیر هراسان به کاخ شاه در شهر رفت و ماجرا را برای شاه تعریف کرد. شاه با تعجب گفت: جمجمه ای که با خود حرف میزند؟ ایا تو مطمئنی؟

-بله با چشمان خودم دیدم.

شاه گفت :  به تو هشدار میدهم که اگر دروغ گفته باشی سرت از تنت جدا خواهم کرد.

پس شاه همراه افرادش به ساحل  رفت و مرد با کمال اطمینان به جمجمه گفت : چه کسی تو را به اینجا اورده است ؟ 

اما اینبار جمجمه سکوت کرد و جوابش را نداد. از این رو شاه شمشیرش را کشیدو سر از تن مرد جدا کرد 

پس از رفتن شاه جمجمه خطاب به سر تازه بریده شده گفت: چه کسی تو را اینجا نزدیک من اورده است ؟ سر که به اشتباه خود پی برده بود گفت:

حرف!

کمی بیندیشید:در اینجا زیاده گویی منجر به قطع سر می انجامد.در این داستان هم نمادی برای نسان دادن حرف بدون تفکر وجود داشت.

شما چه نتیجه ای میگیرید؟ چه وقت باید صحبت کرد و چه زمان سکوت؟

به نظر شما میتوان این داستان را به انچه از داستان سه صافی سقراط می اموزیم ربط داد؟