عالم هر بامداد که بیدار میشود در جستجوی علم است. میرود تا علمش را افزون کند.
زاهد هر بامداد که بلند میشود میرود به دنبال زهد. میرود تا زهدش را زیاد کند
اما جوانمرد هر بامداد که بر میخیزد در جستجوی عشق است. میرود تا دلی را شاد کند.
عالم هر بامداد که بیدار میشود در جستجوی علم است. میرود تا علمش را افزون کند.
زاهد هر بامداد که بلند میشود میرود به دنبال زهد. میرود تا زهدش را زیاد کند
اما جوانمرد هر بامداد که بر میخیزد در جستجوی عشق است. میرود تا دلی را شاد کند.
قصه را که میدانی؟ قصه مرغان و کوه قاف را، قصه رفتن و آن هفت وادی صعب را، قصه سیمرغ و آینه را؟ قصه نیست؛ حکایت تقدیر است که بر پیشانیام نوشتهاند. هزار سال است که تقدیر را تأخیر میکنم. اما چه کنم با هدهد، هدهدی که از عهد سلیمان تا امروز هر بامداد صدایم میزند؛ و من همان گنجشک کوچک عذرخواهم که هر روز بهانهای میآورد، بهانههای کوچک بیمقدار. تنم نازک است و بالهایم نحیف. من از راه سخت و سنگ و سنگلاخ میترسم. من از گم شدن، من از تشنگی، من از تاریک و دور واهمه دارم. گفتی قرار است بالهایمان را توی حوض داغ خورشید بشوییم؟ گفتی که این تازه اول قصه است؟ گفتی که بعد نوبت معرفت است و توحید؟ گفتی که حیرت، بار درخت توحید است؟ گفتی بی نیازی...؟ گفتی که فقر...؟ گفتی که آخرش محو است و عدم...؟ آی هدهد! آی هدهد! بایست؛ نه، من طاقتش را ندارم... بهار که بیاید، دیگر رفتهام. بهار، بهانه رفتن است. حق با هدهد است که میگفت: رفتن زیباتر است، ماندن شکوهی ندارد؛ آن هم پشت این سنگریزههای طلب. گیرم که ماندم و باز بالبال زدم، توی خاک و خاطره، توی گذشته و گل. گیرم که بالم را هزار سال دیگر هم بسته نگه داشتم، بالهای بسته اما طعم اوج را کی خواهد چشید؟ میروم، باید رفت؛ در خون تپیده و پرپر. سیمرغ، مرغان را در خون تپیده دوستتر دارد. هدهد بود که این را به من گفت.راستی، اگر دیگر نیامدم، یعنی که آتش گرفتهام؛ یعنی که شعلهورم! یعنی سوختم؛ یعنی خاکسترم را هم باد برده است.میروم اما هر جا که رسیدم، پری به یادگار برایت خواهم گذاشت. میدانم، این کمترین شرط جوانمردی است.بدرود، رفیق روزهایبیقراریام! قرارمان اما در حوالی قاف، پشت آشیانه سیمرغ، آنجا که جز بال و پر سوخته، نشانی ندارد...
فرشته تصمیمش را گرفته بود. پیش خدا رفت و گفت:خدایا، می خواهم زمین را از نزدیک ببینم.
اجازه می خواهم و مهلتی کوتاه. دلم بی تاب تجربه ای زمینی است.
خداوند درخواست فرشته را پذیرفت.
فرشته گفت: تا بازگردم، بال هایم را اینجا می سپارم،
این بال ها در زمین چندان به کار من نمیآید.
خداوند بال های فرشته را روی پشته ای از بال های دیگر گذاشت و
گفت: بال هایت را به امانت نگاه می دارم، اما بترس که زمین اسیرت نکند
زیرا که خاک زمینم دامنگیر است.
فرشته گفت: بازمی گردم، حتماً بازمی گردم.
این قولی است که فرشته ای به خداوند می دهد.
فرشته به زمین آمد و از دیدن آن همه فرشته بی بال تعجب کرد.
او هر که را که میدید، به یاد می آورد. زیرا او را قبلاً در بهشت دیده بود.
اما نفهمید چرااین فرشته ها برای پس گرفتن بال هایشان به بهشت برنمی گردند.
روزها گذشت و با گذشت هر روز فرشته چیزی را از یاد برد.
و روزی رسید که فرشته دیگر چیزی از آن گذشته دور و زیبا به یاد نمی آورد
؛ نه بالش را و نه قولش را.
فرشته فراموش کرد. فرشته در زمین ماند. فرشته هرگز به بهشت برنگشت.
آرژانتین : سرزمین نقره
خدا گفت : زمین سردش است . چه کسی میتواند زمین را گرم کند؟
لیلی گفت : من.
خدا شعله ای به او داد . لیلی شعله را توی سینه اش گذاشت.
سینه اش آتش گرفت . خدا لبخند زد . لیلی هم.
خدا گفت: شعله را خرج کن . زمینم را به آتش بکش .
لیلی خودش را به آتش کشید. خدا سوختنش را تماشا می کرد.
لیلی گر می گرفت.خدا حظ می کرد.
لیلی می ترسید.می ترسید آتشش تمام شود.
لیلی چیزی از خدا خواست.خدا اجابت کرد.
مجنون سر رسید.مجنون هیزم آتش لیلی شد.
آتش زبانه کشید.آتش ماند.زمین خدا گرم شد.
خدا گفت:اگر لیلی نبود، زمین من همیشه سردش بود
دلش مسجدی می خواست. با گنبدی فیروزه ای و مناره ای نه خیلی بلند و پیرمردی که هر صبح و هر ظهر و هر شب بر بالای آن اللّه اکبر بگوید.
دلش یک حوض کوچک لاجوردی می خواست. و شبستانی که گوشه گوشه اش مهر و تسبیح و چادر نماز است.
دلش هوای محله ای قدیمی را کرده بود. با پیرزن هایی ساده و مهربان که منتظر غروب اند و بی تاب حی الصلاة.
اما محله شان مسجد نداشت . . .
فرشته ها که خیال نازک و آرزوی قشنگش را می دیدند، به او گفتند: حالا که مسجدی نیست، خودت مسجدی بساز.
او خندید و گفت: چه محال زیبایی، اما من که چیزی ندارم. نه زمینی دارم و نه توانی و نه ساختن بلدم. فرشته ها گفتند:
این مسجد از جنس دیگر است. مصالحش را تو فراهم کن، ما مسجدت را می سازیم. اما او تنها آهی کشید.
و نمی دانست هر بار که آهی می کشد، هر بار که دعایی می کند، هر بار که خدا را زمزمه می کند، هر بار که قطره اشکی از گوشه چشمش می چکد، آجری بر آجری گذاشته می شود. آجرِ همان مسجدی که آرزویش را داشت.
و چنین شد که آرام آرام با کلمه، با ذکر، با عشق و با دعا، با راز و نیاز، با تکه های دل و پاره های روح، مسجدی بنا شد.
از نور و شعور. مسجدی که مناره اش دعایی بود و هر کاشی آبی اش، قطره اشکی. او مسجدی ساخت سیال وباشکوه و ناپیدا، چنان عشق. و هر جا که می رفت، مسجدش با او بود. پس خانه مسجدی شد و کوچه مسجدی شد و شهر مسجدی.
آدم ها همه معمارند. معمار مسجد خویش، نقشه این بنا را خدا کشیده است. مسجدت را بنا کن، پیش از آن که آخرین اذان را بگویند.
دنیا دیوارهای بلند دارد و درهای بسته که دور تا دور زندگی را گرفته اند.نمی شود از دیوارهای دنیا بالا رفت. نمی شود سرک کشید و آن طرفش را دید.
اما همیشه نسیمی از آن طرف دیوار کنجکاوی آدم را قلقلک می دهد.کاش این دیوارها پنجره داشت و کاش می شد گاهی به آن طرف نگاه کرد. شاید هم
پنجره ای هست و من نمی بینم. شاید هم پنجره اش زیادی بالاست و قد من نمی رسد.با این دیوارها چه می شود کرد؟می شود از دیوارها فاصله گرفت و قاطی زندگی شد و می شود اصلاً فراموش کرد که دیواری هست و شاید می شود تیشه ای برداشت و کند و کند. شاید دریچه ای،شاید شکافی، شاید روزنی.
همیشه دلم می خواست روی این دیوار سوراخی درست کنم. حتی به قدر یک سر سوزن، برای رد شدن نور، برای عبور عطر و نسیم. برای ...، بگذریم.
گاهی ساعت ها پشت این دیوار می نشینم و گوشم را می چسبانم به آن و فکر می کنم؛ اگر همه چیز ساکت باشد، می توانم صدای باریدن روشنایی را از آن طرف بشنوم. اما هیچ وقت، همه چیز ساکت نیست و همیشه چیزی هست که صدای روشنایی را خط خطی کند. دیوارهای دنیا بلند است و من گاهی دلم را پرت می کنم آن طرف دیوار.
مثل بچه ی بازیگوشی که توپ کوچکش را از سر شیطنت به خانه ی همسایه می اندازد. به امید آن که شاید در آن خانه باز شود.گاهی دلم را پرت میکنم آن طرف دیوار. آن طرف، حیاط خانه ی خداست. و آن وقت هی در می زنم، در می زنم و می گویم:
«دلم افتاده توی حیاط شما، میشود دلم را پس بدهید...»
کسی جوابم را نمی دهد. کسی در را برایم باز نمی کند. اما همیشه، دستی دلم را می اندازد این طرف دیوار...
همین. و من این بازی را دوست دارم. همین که دلم پرت میشود این طرف دیوار، همین که...من این بازی را ادامه می دهمو آن قدر دلم را پرت می کنم،و آن قدر دلم را پرت می کنم تا خسته شوند، تا دیگر دلم را پس ندهند. تا آن در را باز کنند و بگویند:
بیا خودت دلت را بردار و برو. آن وقت من می روم و دیگر هم برنمی گردم.
من این بازی را ادامه می دهم...
گر مال توانمند زحد بیـــــش نبــــود در روی زمین فقیر و درویش نبود
گر دست ستم بر سره محروم نبود تا عرش خدا ناله ی مظلوم نبود
رشوه گر و دزد و ربا خوار نبـــــــــود بی خانه و بی نوا و بیمار نبود
گر قانون خدا اگر که جاری میشـــد کی روی زمین گریه و زاری میشد
گر هرکه به حق خویش قانع باشـد دنیا چه بهشت بی موانع باشد