مجنونی در خانه ی لیلی را کوفت . معشوق پرسید : کیست؟

و پاسخ شنید: من

پس گفت: اما تو ومن در یک خانه نمیگنجیم 

مرد به بیابان زد و سال ها به ریاضیات و تفکر سپری کرد و بازگشت و در معشوق را کوفت.

-کیستی؟

-خوده تو 

پس معشوق در خانه را به روی او گشود.


کمی بیاندیشید:

این حکایت توس عارفی مسلمان نقل شده و در ان نماد عشق به خدا را میبینیم 

بر اساس این داستان ما زمانی مومن میشویم که با خدا یکی شویم ایا این ممکن است؟ 

کمی بیش تر بیاندیشید:

مگر ما انسان ها روح نداریم؟ مگر روح ما جزئی از روح خدا نیست که در ما دمیده شده است؟ 

پس میتوان با انجام کار هاییی که صاحب روح  میخواهد انجام  دهیم به صاحب روح پیوست 

ایا این درست است؟