فرشته نبود بال هم نداشت .رویین تن نبود و پیکر فولادی نداشت .مادرش الهه ای افسانه ای نبود . پدرش نیم خدایی اسطوره ای .

او انسان بود .انسان . و همین جا زندگی می کرد .روی همین زمین و زیر همین آسمان .شبها همین ستاره ها می دید و صبح ها همین خورشید را .

انسان بود راه می رقت و نفس می کشید .می خوابیئد و بلند می شد و غذا می خورد .غمگین می شد و شاد می شد .می جنگید و پیروز می شد .زخم بر می داشت . شکست هم می خورد .مثل من ، مثل تو ، مثل همه .

فرشته نبود ، بال هم نداشت . انسان بود . با همین وسوسه ها .با همین دردها و رنج ها .با همین تنهایی ها و غربتها . با همین تردیدها و تلخی ها .انسان بود . ساده مردی امی .نه تاجی و نه تحتی .نه سربازانی تا بن دندان مسلح و نه قصر و بارویی سر به قلک کشیده .

آزارش به هیچ کس نرسید و جوری نکرد و خیچ از آنها نخواست و جز راستی نگفت .اما او را تاب نمی آوردند . رنجش می دادند و آزارش می رساندند .دروغگویش می خواندند . شعبده باز و شاعرش می گفتند .و به خدغه و نیرنگ پشت به پشت هم می دادند و کمر به نابودی اش می بستند .اما مگر او چه کرده بود ؟ جز آن که گفته بود ، خدا یکی است و از پس این جهان ،جهان دیگری است و آدمیان در گرو کرده خویشند 

مگر چه کرده بود ؟ جز آنکه راه را ، راه رستگاری را نشانشان داده بود .اما تابش نمی آوردند . زیرا که بت بودند ، بت ساز ، بت شیفته ، بت انگار و بت کردار .

فرشته نبود . بال هم نداشت . و معجزه اش این نبود که ماه را شکافت .معجزه اش این نبود که به آسمان رفت .معجزه اش این بود که از آسمان به زمین برگشت .او که با معراجش تا ته ته آسمان رفته بود می توانست برنگردد ، می توانست .اما برگشت . باز هم روی همین خاک و باز هم میان همین مردم .

و زمین هنوز به عشق گامهای اوست که می چرخد .

و بهار هنوز به بوی اوست که سبز می شود .

و خورشید هنوز به نور اوست که می تابد .

به یاد آن انسان ،انسانی که فرشته نبود و بال هم نداشت . 

مقدمه