ای اِم اُو EMO

یک فنجان اطلاعات عمومی مفید و نکته های جالب با قند داستان

۱۵ مطلب در مرداد ۱۳۹۳ ثبت شده است

قهرمانت کسی بود که هیچ وقت نفهمیدی قهرمانت بود...

یادت میاد؟ یه زمانی بچه بودی و از داشتن قهرمان تو زندگی هیچی حالیت نبود؟ یادت میاد بزرگ تر شدی تونستی حرف بزنی؟ فکر کنم اون موقع قهرمان زندگیت لغات بودن... بزرگ تر شدی تونستیراه بری قهرمانت شدن قدم هات؟ بازم بزرگ شدی قهرمانت شد مادرت؟ همش فکر میکردی مامانت اون قدر قدرت داره که میتونه هرچی بخواهی رو برات بگیره...رفتی مدرسه قهرمانت شد پدرت فکر میکردی بابای تو از همه قوی تره... بزرگ تر شدی قهرمان زندگیت شدن شخصیتای کارتونیت... بزرگتر شدی قهرمانت شد شیطونی هات تو مدرسه... بزرگ تر شدی قهرمانت شد گنده ی مدرسه...رفتی باللاتر افتادی پشت کنکور قهرمانت شد معلمات و کتابا همونایی که ازشون متنفر بودی... رفتی بالاتر نتیجه کنکور رو دیدی قهرمانت شد کنکور... بازم رفتی بالا قهرمانت شد همسرت اوج گرفتی و قهرمانت شد بچه هات... بزرگ شده بودی ولی هنوز بچه بودی نمیدونم اون وسطا دوباره پدرت شد قهرمانت یا نه ولی بعدش میدونم شدی بابابزرگ و خودت شدی قهرمان خودت و بچه هات... بزرگ تر شدی دیدی هیچ قهرمانی نداری زندگی برات عادی شده... یه کم گذشنت پیر و فرتوت شدی قهرمانت شد دوران جوونیت و شادابیت... اما خودتو که نگاه میکردی قهرمانت رو فراموش میکردی... زمان گذشت مردی. مردی و آخرش هم قهرمانت مشخص نشد... وقتی که مردی یه هویی اوج گرفتی تو آسمون اون موقع بود که فهمیدی تو کل زندگیت قهرمانت خدات بود..  خواستم تلنگر بزنم و بگویم : قهرمانت کسی بود که هیچ وقت نفهمیدی قهرمانت بود... 

۲۵ مرداد ۹۳ ، ۱۹:۱۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
داریوش عزیزی

برای زمین سقف ساخته اند...

یادت است آن دوران را همه چیزت هیچ چیز نبود؟ یادت نیست؟ یادت میاد اون دوران که همه چیزت غذا بود و خواب؟ یادت می آید آن زمان را که همه چیزت مادرت بود؟ یادت می آید ان زمان را که همه  چیزت اسباب بازی هایت بود؟ یادت میآید که زمانی همه چیزت فوتبال بازی مردن تو مدرسه بود؟ یادت میاد یه روز همه چیزت بازی بود؟ بریم جلو تر.... یادت میاد همه چیزت دغدغه های نوجونیت بود؟ یادت میاد رفتی بالاتر زورت بیش تر از همه چی مهم شد؟ رسیدی به کنکور همه چیزت درست شد؟ رفتی دانشگاه دنیات لیسانس  و دکترا شد؟ رفتی بالاتر و همه ی دار و ندارت یه زن شد؟ رفتی بالا تر و داراییت بچه هات شدن؟ حسابی رفتی بالا و اوج گرفتی تو اوج که بودی کل جهانت پول شد اما زیادی اوج گرفتی یه کم جولوتر همه چی را دادی که جون ندی ولی اخر همرو دادی ولی جونتم دادی... خواستم تلنگر بزنم زیاد اوج نگیری این زمین را سقف ساخته اند زیاد بری بالا سرق به سقف میخورد... دارایی هایت از چی به چی رسید؟ از مادرت به پول و از پول به هیچ... به خواسته های بی خواسته ات برگرد...

۲۵ مرداد ۹۳ ، ۱۹:۰۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
داریوش عزیزی

گودکی هایت را دوره کن، فراموشش کردی...

داستان شنل قرمزی را خواندی؟ شنگول و منگول چه طور ؟ داستان ها ی رستم چه طور؟ ماجرا های حسنی چی؟ هفت کوتوله را یادت است؟ سند باد را چی؟ پسر شجاع را چطور؟

همه را خواندی؟ آخرش چه شد؟ مردند؟ زنده ماندند؟ بردند؟ باختند؟ تا حالا این سوالارو از خودت پرسیدی؟ آخرش چی شدن؟ شدن یه داستان تو ذهنت که تا وقتی بچه دار بشی فراموشش کنی؟

میخواهم آخرش را برایت بگویم... میخواهم بگویم که بزرگ شدنت بچگی ات را گرفت...میخواهم بگویم بزرگ شدنت شادی هایت را گرفت. وقتی میتوانستی با یک لبخند شاد بشی. وقتی میتوانستی با یک شکلات شاد بشی... آن ها فقط تلنگر بود آن داستان ها تلنگر بودند به کودکی ات... حال که بزرگ شده ای چه؟ میگویی خسته ای؟ میگویی درد داری؟ چه میگویی؟ هدفت چیست؟ کودکی هایت را دوره کن فراموشش کردی...مادرانه های مادرت منتظرت هستند

۲۵ مرداد ۹۳ ، ۱۹:۰۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
داریوش عزیزی

من خودم رابط آن دو هستم...

خواستم بنویسم اما نشد. هرچه نوشتم کلیشه شد. ادبیات را خلاصه ی چند جمله ی ادبی میدانستم . ترجیح دادم ادبیات را رها کنم. از چیز های کلیشه ای خسته ام. میخواهم راه جدیدی بروم. میخواهم  سبک جدیدی را بنویسم. با مقدمه با نتیجه ولی بدون شرح. پس دستانم را به قلم نمیسپارم. خیالم را به کاغذ میسپارم من خودم رابط این دو هستم.

مقدمه

۲۵ مرداد ۹۳ ، ۱۹:۰۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
داریوش عزیزی

آغاز نامه

خیلی وقت ها دلم میخواهد از دلم حرف بزنم اما تا می آیم شوروع کنم به حرف زدن زبان وا میکنم و زبانم حرف میزند 
خلاصه کنم:
چه چیزی از دل بگویم وقتی زبان جلو جلو حرف میزند...

۲۵ مرداد ۹۳ ، ۱۹:۰۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
داریوش عزیزی