ای اِم اُو EMO

یک فنجان اطلاعات عمومی مفید و نکته های جالب با قند داستان

فروشگاه اینترنتی لیمون limon.ir

فروشگاه اینترنتی لیمون نخستین فروشگاه اینترنتی با عکاسی 360 درجه کشور میباشد 
لطفا از سایت لیمون دیدن فرمایید 
www.limon.ir
limon.ir
۰۲ مهر ۹۴ ، ۱۷:۳۹ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
داریوش عزیزی

توجه (خبر2)

با سلام...

دوستان عزیز باید ذکر کنم که بعضی از داستان هایی که من در وبلاگ میزارم از کتاب های اقای امیر رضا ارمیون هستش و البته خود داستان های ایشون هم برداشت داستان های زیبای دنیا و تجمیع اون ها در کتابی است.

جهت اطلاع دوستانی که فکرکردن من دارم کپی برداری بدون ذکرمنبع میکنم...

به هر حال سعی میکنم از این به بعد در زیر تمامی مطالب منابع رو اعلام کنم.

با تشکر از دوستانی که با نظراتشون مارو نقد کردن ویا به ما  قوت قلب دادند برای پیشرفت. منتظر حضور دوباره و دلگرم و نظرات خوب شما عزیزان هستیم...

۰۵ شهریور ۹۳ ، ۱۸:۵۸ ۱۶ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
داریوش عزیزی

فرشته ی بیکار

روزى، مردى خواب عجیبى دید! دید که پیش فرشته‌هاست و به کارهاى آنها نگاه مى‌کند. هنگام ورود، دسته بزرگى از فرشتگان را دید که سخت مشغول کارند و تند تند نامه‌هایى را که توسط پیک‌ها از زمین مى‌رسند، باز مى‌کنند و داخل جعبه مى‌گذارند.

مرد از فرشته‌ها پرسید: شما چه‌کار مى‌کنید؟ فرشته در حالى که داشت نامه‌اى را باز مى‌کرد، گفت: اینجا بخش دریافت است و ما دعاها و درخواست‌هاى مردم را، تحویل مى‌گیریم.

مرد کمى جلوتر رفت، باز تعدادى از فرشتگان را دید که کاغذهایى را داخل پاکت مى‌گذارند و آنها را توسط پیک‌هایى به زمین مى‌فرستند.

مرد پرسید: شماها چه‌کار مى‌کنید؟ یکى از فرشتگان با عجله گفت: اینجا بخش ارسال است؛ ما الطاف و رحمت‌هاى خداوند را براى بندگان به زمین مى‌فرستیم.

مرد کمى جلوتر رفت و یک فرشته را دید که بیکار نشسته است!

مرد باتعجب پرسید: شما چرا بیکارید؟! فرشته جواب داد: اینجا بخش تصدیق جواب است. مردمى که دعاهایشان مستجاب شده، باید جواب بفرستند، ولى فقط عده بسیار کمى جواب مى‌دهند.

مرد از فرشته پرسید: مردم چگونه مى‌توانند جواب بفرستند؟ فرشته پاسخ داد: بسیار ساده، فقط کافیست بگویند :

�خدایاشکر�




۰۵ شهریور ۹۳ ، ۱۷:۲۹ ۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
داریوش عزیزی

استفاده از بی امکاناتی

کودکی ده ساله که دست چپش در حادثه رانندگی از بازو قطع شده بود،برای تعلیم فنون رزمی جدو به یک استاد سپرده 


شد.پدر کودک اصرار داشت از فرزندش یک قهرمان جودو بسازد!


استاد پذیرفت و به پدر کودک قول داد که یک سال بعد می تواند فرزندش را در مقام قهرمانی کل باشگاه ها ببیند!


در ط.ل شش ماه،استاد فقط روی بدن سازی کودک کار می کرد و د ر عرض این شش ماه حتی یک فن جودو هم به او یاد 


نداد.بعد از شش ماه خبر رسید که یک ماه بعد مسابقات محلی در شهر برگزار می شود.استاد به کودک ده ساله فقط یک فن 


آموزش داد و کودک توانست در میان اعجاب همگان،با آن تک فن همه حریفان خود را شکست دهد!


سه ماه بعد کودک توانست در مسابقات بین باشگاه ها نیز با استفاده از همان تک فن برنده شود و سال بعد نیز در مسابقات 


کشوری!


آن کودک یک دست،موفق شد تمام حریفان را زمین بزند و به عنوان قهرمان کشوری برگزیده شود.


وقتی مسابقات به پایان رسید،در راه بازگشت به منزل٬کودک از استاد راز پیروزیش را پرسید،استاد گفت:


"دلیل پیروزی تو این بود که اولـا به همان یک فن به خوبی مسلط بودی،ثانیا تنها امیدت همان یک فن بود و سوم اینکه تنها 


را شناخته شده برای مقابله با این فن،گرفتن دست چپ تو بود،که تو چنین دستی نداشتی!


یاد بگیر که در زندگی،از نقاط ضعف خود به عنوان نقاط قوت استفاده کنی،راز موفقیت در زندگیی داشتن امکانات 


نیست،بلکه استفاده از بی امکاناتی،به عنوان نقطه قوت است!


۰۴ شهریور ۹۳ ، ۲۰:۳۵ ۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
داریوش عزیزی

ناشنوا...

چند قورباغه از جنگلی عبور می کردند که ناگهان دو تا از آنها به داخل گودال عمیقی لیز خورده و روی دیواره 


گودال گیر کردند.


بقیه قورباغه ها در کنار گودال جمع شدند و وقتی دیدند که گودال چقدر عمیق است٬به دو قورباغه دیگر گفتند 


که 


دیگر چاره ای نیست٬شما به زودی سقوط می کنید و می میرید!


دو قورباغه٬این حرف ها را نشنیده گرفتند و با تمام توانشان کوشیدند که از گودال بیرون بپرند.


اما قورباغه های دیگر٬مدام می گفتند که دست از تلاش بردارند٬چون نمی توانند از گودال خارج شوند و خیلی 


زود خواهند مرد.


بالاخره یکی از دو قورباغه٬تسلیم گفته ی دیگر قورباغه ها شد و دست از تلاش برداشت.


سرانجام به داخل گودال پرت شد و مرد.


اما قورباغه دیگر با تمام توان برای بیرون آمدن از گودال تلاش می کرد.


هرچه بقیه قورباغه ها فریاد زدند که تلاش بیشتر فایده ای ندارند٬او مصصم تر می شد!!تا اینکه بالاخره از 


گودال خارج شد.


وقتی بیرون آمد٬بقیه قورباغه ها از او پرسیدند:"مگر تو حرف های ما را نمی شنیدی؟؟!!"


معلوم شد که قورباغه ناشنواست!در واقع٬او در تمام مدت فکر می کرده که دیگران او را تشویق می کنند!

۰۴ شهریور ۹۳ ، ۲۰:۲۶ ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
داریوش عزیزی

سد ها...

در زمان های گذشته٬پادشاهی تخته سنگی را در وسط جاده قرار داد و برای این که عکس العمل مردم راببیند 


خودش را در جایی مخفی کرد.


بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه٬بی تفاوت از کنار صخره می گذشتند.بسیاری هم غرولند می کردند 


که این چه شهری است که نظم ندارد.حاکم این شهر عجب مرد بی عرضه ای است و ...با وجود این هیچ کس 


تخته سنگ را از وسط بر نمی داشت.


غروب٬یک روستایی که پشتش بار میوه و سبزیجات بود٬نزدیک سنگ شد.بارهایش را زمین گذاشت و با هر 


زحمتی بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را کناری قرار داد.


ناگهان کیسه ای را دید که زیر تخته سنگ قرار داده شده بود٬کیسه را باز کرد و داخل آن سکه های طلا و 


یک 


یادداشت پیدا کرد.پادشاه در آن یادداشت نوشته بود:



"هر سد و مانعی می تواند یک شانس برای تغییر زندگی شما باشد!"

۰۴ شهریور ۹۳ ، ۲۰:۲۴ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
داریوش عزیزی

سیب زمینی

پیرمردی٬تنها در روستایی زندگی می کرد.او قصد داشت مزرعه ی سیب زمینی خود را شخم بزند٬اما کار بسیار سختی بود و 


تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان به سر میبرد.


پیرمرد نامه ای به پسرش نوشت و وضعیت خود و مزرعه را برای او توضیح داد:


"پسر عزیزم٬من حال خوشی ندارم٬چرا که امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم.من نمی خواهم این مزرعه را از دست 


بدهم٬چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست می داشت.من برای کار در مزرعه خیلی پیر شده ام.اگر تو این جا 


بودی 


تمام مشکلات من حل می شد و مزرعه را برای من شخم می زدی.دوستدار تو پدرت!"



پس از مدتی پیرمرد این تلگراف را دریافت کرد:



"پدر به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن٬من آنجا اسلحه پنهان کرده ام!"



سپیده دم روز بعد٬دوازده نفر از ماموران و افسران پلیس محلی نزد پیرمرد آمدند و تمام مزرعه را زیر و رو کرند.بدون آنکه 


اسلحه ای پیدا کنند.پیرمرد بهت زده نامه ی دیگری برای پسرش فرستاد و او را از آن چه که روی داده بود مطلع کرد و از این 


امر اظهار سر در گمی نمود!



پسرش پاسخ داد:"پدر برو و سیب زمینی هایت را بکار٬این بهترین کاری بود که از اینجا می توانستم برایت انجام بدهم!"


۰۴ شهریور ۹۳ ، ۱۸:۱۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
داریوش عزیزی

تو همه ی دنیای منی...

زن : دوستت دارم.
مرد: منم دوست دارم.
زن: ثابت کن تا همه ی دنیا بفهمن؟
شوهر کنار گوش زن اروم زمزمه کرد: دوستت دارم.
زن: چرا اروم برای من زمزمه می کنی؟
مرد: چون تو همه ی دنیای منی...
۰۱ شهریور ۹۳ ، ۱۸:۱۲ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
داریوش عزیزی

پاشاه شوید...

روزی پادشاهی در اطراف برلین قدم میزد که با پیر  مردی روبرو شد که خیلی سرحال از روبرو می امد.

پادشاه از پیر مرد پرسید :تو کیستی؟
پیر مرد جواب داد : من یک پادشاه هستم.
پادشاه خندید و گفت: یک شاه؟؟ قلمرو سلطنت تو کجاست؟؟
پیرمرد با غرور پاسخ داد : خودم!!
۰۱ شهریور ۹۳ ، ۱۸:۰۸ ۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
داریوش عزیزی

هزینه ی عمل پنج دلار است...

سارا هشت ساله بود که از صحبت پدر و مادرش فهمید برادر کوچکش سخت مریض است و پولی هم برای مداوای آن ندارند.
پدر به تازگی کارش را از دست داده بود و نمی توانست هزینه جراحی پرخرج برادرش را بپردازد.
سارا شنید که پدر آهسته به مادر گفت فقط معجزه می تواند پسرمان را نجات دهد سارا با ناراحتی به اتاقش رفت و از زیر تخت قلک کوچکش را درآورد.
قلک را شکست. سکه ها رو، رو تخت ریخت و آنها رو شمرد.
«فقط پنج دلار!!»
بعد آهسته از در عقبی ، خارج شد و چند کوچه بالاتر به داروخانه رفت. جلوی پیشخوان انتظار کشید تا داروساز به او توجه کند ، ولی داروساز سرش به مشتریان گرم بود بالاخره سارا حوصله اش سر رفت و سکه ها رو محکم رو شیشه پیشخون ریخت .
داروساز جا خورد و گفت چه میخواهی؟
دخترک جواب داد برادرم خیلی مریض است ، می خوام «معجزه » بخرم قیمتش چقدر است؟
داروساز با تعجب پرسید چی بخری عزیزم!!؟
دخترک توضیح داد ، برادر کوچکش چیزی در سرش رفته و بابام می گوید فقط معجزه می تواند او را نجات دهد ، من هم می خواهم معجزه بخرم قیمتش چقدر است؟ داروساز گفت: متاسفم دختر جان ولی ما اینجا معجزه نمی فروشیم .
چشمان دخترک پر از اشک شد و گفت شما رو به خدا، برادرم خیلی مریض است و بابام پول ندارد و این تمام پول من است . من از کجا می توانم معجزه بخرم؟؟؟؟
مردی که گوشه ای ایستاده بود و لباس تمیز و مرتبی داشت از دخترک پرسید: چقدر پول داری؟
دخترک پولها را کف دستش ریخت و به مرد نشان داد. مرد لبخندی زد و گفت : آه چه جالب!!! فکر میکنم این پول برای خرید معجزه کافی باشه . بعد به آرامی دست او را گرفت و گفت من می خوام برادر و والدینت را ببینم . فکر میکنم معجزه برادرت پیش من باشه ...
آن مرد دکتر آرمسترانگ فوق تخصص مغز و اعصاب در شیکاگو بود. فردای آن روز عمل جراحی روی مغز پسرک با موفقیت انجام شد و او از مرگ نجات یافت .
پس از جراحی پدر نزد دکتر رفت و گفت از شما متشکرم نجات پسرم یک معجزه واقعی بود ، می خواهم بدانم بابت هزینه عمل جراحی چقدر باید پرداخت کنم؟
دکتر لبخندی زد و گفت : هزینه عمل 5 دلار می شد که قبلا پرداخت شده!

اگر بتوانی همه ی کارهایت را با عشق انجام بدهی و نسبت به همه کس عشق بورزی ، زندگی ات دگرگون می شود.

۰۱ شهریور ۹۳ ، ۱۲:۴۸ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
داریوش عزیزی

از لانه ی مرغ به اوج قله برسید...

مردی تخم عقابی پیدا کرد وآن را در لانه مرغی گذاشت .عقاب  با بقیه تخم ها به

 دنیا آمد وبزرگ شد. در تمام زندگیش  او یاد گرفت  همان کارهایی را بکند که باقی مرغان

انجام میدادند. مانند مرغها قد قد میکرد زمین رامیکندو دنبال کر و حشرات میرفت .

سالها گذشت  وعقاب پیر شد...

روزی عقاب بزرگی روی سرش سایه انداخت و با یک حرکت سریع ماندن باد جابه

جا شد . عقاب از همسایه اش پرسید این کیست . و اوگفت: عقاب است سلطان

آسمان . ما مرغیم و جایمان روی  زمین است .

عقاب یک عمر همچون مرغان زندگی کرد و همچون مرغ مرد اما هیچ گاه خودش را پیدا نکرد تا از لانه ی مرغ به اوج خود در بلندای قله ها برسد...

۰۱ شهریور ۹۳ ، ۱۲:۴۲ ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
داریوش عزیزی