مردی تخم عقابی پیدا کرد وآن را در لانه مرغی گذاشت .عقاب  با بقیه تخم ها به

 دنیا آمد وبزرگ شد. در تمام زندگیش  او یاد گرفت  همان کارهایی را بکند که باقی مرغان

انجام میدادند. مانند مرغها قد قد میکرد زمین رامیکندو دنبال کر و حشرات میرفت .

سالها گذشت  وعقاب پیر شد...

روزی عقاب بزرگی روی سرش سایه انداخت و با یک حرکت سریع ماندن باد جابه

جا شد . عقاب از همسایه اش پرسید این کیست . و اوگفت: عقاب است سلطان

آسمان . ما مرغیم و جایمان روی  زمین است .

عقاب یک عمر همچون مرغان زندگی کرد و همچون مرغ مرد اما هیچ گاه خودش را پیدا نکرد تا از لانه ی مرغ به اوج خود در بلندای قله ها برسد...