درها را ببند، پنجره ها را هم. پرده ها را بکش. درزها را هم بگیر. روزنه ها را هم . . .

او همیشه آنجا ایستاده است. آن طرف خیابان٬ روبروی خانه ات. تو را می پاید. می روی و می آیی. می خوابی و بیداری و او چشم از تو برنمی دارد. کمین کرده است و منتظر است. منتظر یک آن، یک لحظه، یک فرصت؛ تا این در باز بماند و این پنجره نیم بسته؛ منتظر است، منتظر یک روزن٬ یک رخنه٬ یک سوراخ.

می خواهد تند و گستاخ و بی محابا داخل شود و پیش از آن که بفهمی و باخبر شوی، پیش از آن که کاری کنی، جَستی بزند و مثل دوال پایی دستش را دور گردنت ببندد و پایش را دور کمرت.

می خواهد سوارت شود و آن قدر کوچکت کند٬ آن قدر مچاله که توی مشت او جا شوی. آن وقت تو را توی جیبش می گذارد و می رود. این همه ی آرزوی اوست، آرزوی شیطان.

اما وای، که بستن درها و گرفتن روزنه ها کافی نیست. زیرا که او زیرکی کهنسال است. هزار اسم دارد و هزاران نقاب؛ هر اسمی را که بخواهد قرض می گیرد و هر قیافه ای را به عاریت.

شیطان دشوار می شود و دشوارتر آن وقت که در می زند و لبخند، آن وقت که به زور نمی آ ید. آراسته و موجه می آید. با لباسِ دوست. با نقابِ عاشق. دستهایش از شعبده است و چشم هایش از جادو، به رنگ تو در می آید. و آن می کند که تو می خواهی. زشتت را زیبا و بدت را خوب جلوه می دهد. تحسینت می کند و تعریفت و تو آرام آرام غرور را مزمزه می کنی و این آغاز فروپاشی است.

پرده را کنار می زنم. هنوزم آنجا ایستاده است. طناب های وسوسه در دستش است . . .

خدایا٬ خدایا٬ خدایا شمشیری از عشق می خواهم و جوشنی از ایمان. می خواهم به جنگش بروم که من کارزار را از پرهیز دوست تر دارم. تنها تو٬ تنها تو یاری ام کن در روز مصاف و در آوردگاه دل.